سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

 

نبودی و داشتم فکر میکردم...

کاش میشد الان.. همین الان...

پالتو بپوشم و دستکش...

از سرما توی خودم مچاله بشم و ..

میون برف های یخ زده قدم بزنم و..

مراقب باشم که سُر نخورم..

گونه هام قرمز بشن و چشام از شدت سرما هی آب بیان...

راه برم و راه برم...

و گاهی با دستکش یخ زده چشامو پاک کنم و...

نذارم کسی اشکای یواشکیمو ببینه...

جات خالی...

برف نیومد..

سرمایی نبود..

ولی..

نم بارونی زد و عطر دل انگیز خاک بارون خورده رو همه جا پخش کرد...

ندیدی ولی مثل دیوونه ها...

نشستم روی پله های حیاط و هی نفس کشیدم و بارون رو نگاه کردم...

 



گاهی غم..

چنان نفوذ میکنه در تار و پود وجودت...

در سلول سلول بدنت...

که نفس کشیدنت سخت میشه و...

راهی جز فرار و دویدن تا بی نهایت برات باقی نمیمونه...

اگر کامنت ها بی جواب یا دیر جواب داده شدن معذرت...

 

 

 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/5/30ساعت 10:25 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

کلافه دستم رو لای موهام میکنم و نگات میکنم...

فقط همین....

سکوت کشنده ی بینمون رو هیچ کدوم حاضر نیستیم بشکنیم...

پر از بغضم و مغرورانه و به ظاهر لبخند میزنم...

انگار که منتظر باشم تو بشکنی و من فاتحانه از این فتح رذل به لبخند مفتضحانه م ادامه بدم...

زمان میگذره و انگار که بین سکوت صدات رو میشنوم...

سرمو بلند میکنم و تو هنوز نشکسته میزنم زیر گریه...

تموم وجودم انگار خورد میشه و هیچ نمیمونه از اون غرور کاذب...

تو هم داری میباری....

با همه ی اون وسعت و بزرگیت...

 

 

خاطرات دانشگاهم بروزه..اینجا بخونید.. 

 


نوشتهشدهدرچهارشنبه 93/5/29ساعت 7:49 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

دریا باشه و...

دریا باشه و...

و چیزی شبیه تو...

خود تو نه...

شبیه تو....

مثل دریا...

اصلا دریا خود تو...

تو خود دریا...

حسادت نکن گلم...

عاشقانه هایم رو..

اینبار میخوام سهم دریا کنم...

شاید با موجی آروم نوازشم کنه....

یا حتی با یه موج بلند به خروش بیاد از حرفام...

از تو چه پنهون...

تازگیا میون رقص آشفته ی موج ها دارم غرق میشم....

 

 

 


نوشتهشدهدرجمعه 93/5/17ساعت 12:14 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

دلگیرم و دل گیر...

برمیگردم و نگاهت میکنم و میگم..:

خوبه که هستی...

لبخند میزنی و میگی..:

مگه غیر بودن کار دیگه ای هم میشه انجام داد بــــــانــــو..؟

میخندم..تلخ.. و میگم..:

آره.. میشه رفت..

اخمات میره توی هم و میگی..:

من فقط دوتا فعل رو بلدم..

بودن و موندن...

میخندم.. شیرین... و میگم..:

منم فقط عاشق دو فعلم...

داشتن تو.. بودن تو...

عزیز قصه های من...

 

 

زیر بـاران بشینیم که بـاران خوب است

گم شدن با تـــو در انبــوه خیـابـان خــوب است...

با تو بی تابی و بی خوابی و دل مشغولی

با تو حال خوش و احوال پریشـــان خــوب است...

رو به رویم بنشین و غـــزلـی تازه بخوان

اندکی بـوســه پس از شـعـرِ فـراوان خوب است!

مــویِ خود وا کن و بگذار به رویت برسم

گاه گاهی گذر از کـــفـر به ایـمـــان خــوب است!

شـبِ خوبی است بگو حال زیـارت داری؟

مستی جاده ی گیلان به خراسـان خـــوب است!

نم نم نیمه شـب و نغمه ی عبدالباسط

زندگی با تــو... کنار تــو... به قــرآن خــوب است!

"ناصر حامدی"

 

-به همین زودی.. شایدم همین حالا.. من و تو نوشت هام به اتمام میرسه...

حس میکنم نوشته هام تکراری و کسالت بار شدن...

-          -باور کنید نوشته هام مخاطب ندارن.. به پیر..به پیغمبر ندارن... اگه داشتم که الان جای نوشتن اینجا، داشتم غیبت مادرشوور و خواهرشوهرارو میکردم .والااااااااا..

درگوشی: من به این مهربونی و خوبی اصن بهم میاد اهل این برنامه ها باشم؟

 

 


نوشتهشدهدردوشنبه 93/5/13ساعت 10:24 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

بهت گفته بودم که..

مرگ بـــانــــو..

 اذیتم نکن...

نه من ...

نه دلم ...

نه چشام رو...

طاقت نداره دلم...

زود میباره و لو میده خودشو...

لو میده که شکسته...

که تیکه تیکه شده...

لو میده که طاقت نگاه خسته ی تو رو نداره...

بعد اونوقت هرچی که تو بگی..:

گریه نکن بـــانـــو...

گوش نمیده و میباره...

اینقدر میباره که پاک کنه..

رد غم و تلخی رو از چهره ی تو...

جان بـــانـــو....

خوب باش...

خوب ِ خوب...

عزیز قصه های من....

 

 

هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور

بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور

من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها

از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور

یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود

یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور

بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم

مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور

کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا

میترسم از حسادت این چشـم های شور

تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر..

از چشــــم های شرجیت اما بلا یه دور...

رسول کامرانی

 

- الهی خواهر برات بمیره که اونطور غریب و بی کس روی زمین افتاده بودی... خدا تورو دوباره به ما داد....



نوشتهشدهدردوشنبه 93/5/6ساعت 2:24 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

حتی وقتی که نیستی..

عادت دارم صدات کنم...

باهات حرف بزنم...

سربه سرت بزارم و...

حتی گریه کنم...

عادت دارم بشینم روبروی عکست و..

تموم اون چیزایی رو که باید بهت بگم...

مثلا اینکه...

چقــدر دوستت دارم...

یا چقدر دلم برات تنگه...

بعد بدون اینکه خودم خبر داشته باشم..

صورتم خیس شه و شک کنم که قبل حرف زدن با تو صورتمو شستم ...

میدونی...

تو خیلی مهربونی...

اینو اون روزی فهمیدم که وقتی میون قاب داشتم باهات حرف میزدم چشمات خیس اشک شده بود..

 نگاهت...

حتی وقتی کنارم نیستی..

همراه منه و به دلم آرامش میده...

میبینی چقدر مهربونی..؟

عزیز قصه های من...

 

 

 از گره گره ی زندگیم گله ای ندارم ولی، طاقت دیدن گره های زندگی عزیزانم رو ندارم....
خدایا...
دعا کنید... دعا....

دلم طاقت نداره........

 


نوشتهشدهدردوشنبه 93/4/30ساعت 3:4 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

دلم شعر می خواد ..

یه عالمه شعر و احساس ناب...

شعری که از زبون تو باشه و تو بخونی...

شعری که احساس و عشق تو باهاش باشه و سر ذوق بیاره شنونده رو...

چندتا شمعی رو که داریم برمیدارم و میذارم روی میز...

چندشاخه گل تازه که از حیاط چیدم رو میذارم توی گلدون  بلور..

یه خورده از عطر مورد علاقه ت توی هوا می پاشم و برقهارو خاموش میکنم...

میای...

خسته ای ولی...

با ذوق میشینی روی صندلیِ روبروی من و میگی...:

خب چی بخونیم بــــانــــــــو..؟

کتاب رو میدم دستت و با شادی کودکانه ای میگم...:

صفحه 126

میگی فقط یه شعرهاااا و کتاب رو باز میکنی..

 یه کاغذ از توی اون صفحه میفته روی میز...

-          این چیه..؟

میخندم.. ازون خنده هایی که پر از شیطنت و کودکیه...

میخونی و میخندی.. بلند بلند....

از همونایی که من عاشقشون هستم...

نگام میکنی و میگی:

شما جون بخواه بـــانــــو...

و شروع میکنی به خوندن...

و من...

اشک میریزم با هر خطی که میخونی...

کنارمی ولی....

دلم همیشه برات تنگ میشه انگار....

عزیز قصه های من....

....


آنچنان در خودم – در این زندان ، گاه زنجیــر می شوم بانـو..
که برای شما نه – حتی خود ، دست و پا گیر می شوم بانـو
.
گرچه جوگنـدمی ست موهایم ، شُـغلم ای خــوب آسیابان نیست..
دارم از دسـت می روم ، دارم ، کم کَـمَــک پیــر می شوم بانــو
.
چون نسیمـی که می رود با قهـر – رفته ای و هنــوز با هر بـاد..
در به هم می خورد و من با خود، سخـت درگیر می شوم بانــو

سفره ای باز کرده ام از خویـش ، آن قَــدَر خورده ام خودم را..

 که دارم احســاس می کنم کم کم، از خودم سیــر می شوم بانــو ...

“علی اصغر داوری

 

 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/4/19ساعت 3:18 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

سفره رو ساده ولی به دلخواه تو چیدم...

شیر و خرما و یه کاسه شله زرد که عصری همسایه برامون آورد...

پنیر و گردو و ریحون هم گذاشتم...

میدونم که دوس داری...

دعای دم افطاره و تو هنوز نیومدی...

میشینم کنار سفره و زل میزنم به اسم یا علی که خیلی قشنگ با دارچین روی شله زرد نوشته شده...

دلم تنگه و بغض داره...

چشامو میبندم و دستامو به حالت دعا...

رو به خدا....

برات دعا میکنم...

برای همیشه بودنت....

یه قطره اشک یواشکی از گوشه ی چشمم سر میخوره و میفته کف دستم...

دارن اذان میدن....

صدای زنگ میاد....

روزه ت قبول...

عزیز قصه های من...

 


 


نوشتهشدهدرجمعه 93/4/13ساعت 5:1 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

هیچوقت بهت نگفتم..

حتی وقتی تو شادی و میخندی بغض میکنم...

بهت نگفته بودم...

با نگاهت میخندم ولی....

دلم غوغاست از شوق لبخندت....

نگفتم...

سرشار عشق میشم از صدای شادیت...

نگفته بودم...

لحظاتی هست که تمام مقدسات رو شاهد میارم که....

خنده هات رو از من نگیرن...

اینکه همیشه نگاهت سهم بـــانـــو باشه و لاغیر.....

میدونی....

بهت نگفتم ولی...

امروز که خسته و پریشون دیدمت تیکه ای از قلبم مُرد....

زنده نشد تا وقتی باز نگاهت پر از عشق شد و محبت.....

بهت نگفته بودم ولی...

کاش....

تو از نگاهم میخوندی عشقم رو...

کاش فقط برای یکبار...

همیشه دوستم داشته باش...

همیشه....

عزیز قصه های من...

 

دلم....دلم...دلم...

 


نوشتهشدهدریکشنبه 93/4/8ساعت 11:20 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

پر از بغضم...

پر از دلتنگی و درد....

مچاله و فرو رفته  گوشه ای از اتاق....

به این فکر میکنم که چطوری میشه میون تموم تلخی های زندگی ایستاد و زانو نزد...

اصلا مگه میشه با یه قلب شکسته ...

جلوی دنیا سینه ستبر کرد و خورد نشد...

مگه میشه با درونی پر از غوغا لبخند زد و عکس یادگاری گرفت...؟

مگه میشه دل به هیچ خوش باشه و خندید.....

خسته ام عزیز قصه های من...

خسته...

خسته از لبخندهای اجباری....

.

.

.

این روزا برای بانوی قصه سخت میگذره..سخت....

 

 


پی نوشت1: حس میکنم اونی که از رگ گردن به ما نزدیکتره دوره.. خیلی دور....

 

 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/4/5ساعت 3:42 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pars Skin






AvaCode.64